August 21, 2005

چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي‌انديشم
خبر مرگ مرا
با تو
چه كس مي‌گويد
اسب تروا:

دروازه هاي قلعه اي كه گشودنش به افسانه اي مي مانست گشوده شد ، سربازان، پيشكشيِ تسليمِ فرمانرواي دشمن را با دستان خود از دروازه ها عبور دادند . شب هنگام ميان بي خبري و سرمستي پيروزي ، قلعه سقوط كرد . تنها با يك غفلت ، با همان اسب چوبي و بزرگ ، اسب تروا ، كه مي شناسيمش و داستانش را هزاران بار شنيده ايم.
اكثر ما آدمها ساعتها ، روزها و گاه سالهاي سال مراقب دروازه هاي قلب و روح خود هستيم .
سالها مي جنگيم تا مبادا كسي از نقاط ضعف ما با خبر شود.
ساعتها سعي مي كنيم آن كسي باشيم كه نيستيم.
“ بازيگراني كه خود تماشاگر بازيهايي ديگرند.“
سالها مراقبيم ، مي گريزيم از واژه ها و نگاه هايي كه طعم مهرباني مي دهند . مي گريزيم ، كه پيشتر به ما آموخته اند اين گريختن را.
اما به ناگاه در مي يابيم دروازه هاي قلعه اي كه گشودنش به افسانه اي مي مانست گشوده مي شود ، خود را دلخوش مي كنيم به پيشكشي تسليم ، مسخ مي شويم در هزار لاي يك نگاه .
با خاطره يك لبخند زندگي مي كنيم ، سرمست پيروزيِ گل و نگاه و لبخند ، دروازه هاي قلعه اي را كه گشودنش به افسانه اي مي مانست ، با دستان خود مي گشاييم .

قلعه سقوط مي كند ،
نامش را عشق مي گذاريم.
….
…………….
…………………….