November 29, 2004

r58baran@yahoo.com

در بهمن 1378، برندگان جايزهُ كتاب سال اعلام شدند. اين بار هم از ادبيات داستاني معاصر ايران خبري نبود.

هوشنگ گلشيري مصمم شد كه جايزهُ بهترين رمان و مجموعه داستان سال را بنيان نهد. مذاكراتي هم براي جلب همكاري انجام داد. به نام جايزه هم فكر كرد: شهرزاد يا هدايت؟
با ‌‌‌آغاز بيماري‌اش در اواخر زمستان 1378، طرح او نيمه‌كاره ماند
در هفتمين روز درگذشتش در امامزاده طاهر اعلام شد بنيادي به نامش
تشكيل خواهد شد و اين بنياد هر سال جايزهُ هوشنگ گلشيري را به برترين‌هاي ادبيات داستاني به زبان فارسي و چاپ شده در ايران اهدا خواهد كرد


November 28, 2004


چيزهايی هست که نمی توان بر زبان آورد چرا که واژه ئی برای بيان آنها وجود ندارد. اگر هم وجود داشته باشد کسی معنای آن را درک نمی کند .اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک می کنی ... اما هرگز اين دست های تيره ئی را که قلب مرا در تنهائی گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند درک نخواهی کرد...

Federico Garcia Lorca




November 22, 2004

r58baran@yahoo.com

هر انساني دو نفر است ، يكي بيدار است در تاريكي ، ديگري خواب است در روشنايي
هر انساني دو نفر است ، يكي بيدار است در تاريكي ، ديگري خواب است در روشنايي

جبران خليل جبران

November 21, 2004

r58baran@yahoo.com

اگر مي خواهيد خدا را بشناسيد در پي كشف رازها نباشيد
بلكه به گرداگرد خويش نگاه كنيد ،او را خواهيد ديد كه با كودكانتان سرگرم بازي است
و به آسمان بنگريد، او را خواهيد ديد كه در ميان ابرها گام برمي دارد ،در حالي كه دستهايش را در آذرخش دراز كرده است و در باران پايين مي آيد
او را خواهيد ديد كه در گلها مي خندد ،آنگاه به پا مي خيزد و در لابلاي درختان ،دستانش را براي شما تكان ميدهد.
جبران خليل جبران

November 20, 2004

شنبه 30/8/83
بيوكامپيوتر، كامپيوترى كوچك‏تر از يك قطره آب‏
click here...



November 9, 2004

سه شنبه 19/8/83

r58baran@yahoo.com

upload multiple images with one click

براي وارد كردن تصاوير موجود در هارد ديسك خود به اينترنت از سايت زير استفاده كنيد





November 8, 2004

November 6, 2004

بازگشت
احمد شاملو - هواي تازه


اين ابرهاي تيره كه بگذشته ست
بر موج هاي سبز كف آلوده،
جان مرا به درد چه فرسايد
روحم اگر نمي كند آسوده؟

ديگر پيامي از تو مرا نارد
اين ابرهاي تيرة توفانزا
زين پس به زخم كهنه نمك پاشد
مهتاب سرد و زمزمة دريا.

وين مرغكان خستة سنگين بال
بازآمده از آن سر دنياها
وين قايق رسيده هم اكنون باز
پاروكشان از آن سر درياها . . .

هرگز دگر حبابي ازين امواج
شب هاي پرستارة رؤيا رنگ
بر ماسه هاي سرد، نبيند من
چون جان ترا به سينه فشارم تنگ

حتي نسيم نيز به بوي تو
كز زخم هاي كهنه زدايد گرد،
ديگر نشايدم بفريبد باز
يا باز آشنا كندم با درد.

افسوس اي فسرده چراغ! از تو
ما را اميد و گرمي و شوري بود
وين كلبة گرفتة مظلم را
از پرتو وجود تو نوري بود.

دردا! نماند از آن همه، جز يادي
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سايه كز هياكل ناپيدا
گردد به عمق آينه ئي معلوم . . .

يكباره رفت آن همه سرمستي
يكباره مرد آن همه شادابي
مي سوزم ـ اي كجائي كز بوسه
بر كام تشنه ام بزني آبي؟

مانم به آبگينه حبابي سست
در كلبه ئي گرفته، سيه، تاريك:
لرزم، چو عابري گذرد از دور
نالم، نسيمي ار وزد از نزديك.

در زاهدانه كلبة تار و تنگ
كم نور پيه سوز سفالينم
كز دور اگر كسي بگشايد در
موج تأثر آرد پائينم.

ريزد اگر نه بر تو نگاهم هيچ
باشد به عمق خاطره ام جايت
فرياد من به گوش ات اگر نايد
از ياد من نرفته سخن هايت:

«ـ من گور خويش مي كنم اندر خويش
چندان كه يادت از دل برخيزد
يا اشك ها كه ريخت به پايت، باز
خواهد به پاي يار دگر ريزد!» . . .

در انتظار بازپسين روزم
وز قول رفته، روي نمي پيچم.
از حال غير رنج نبردم سود
ز آينده نيز، آه كه من هيچم.

بگذار اي اميد عبث، يك بار
بر آستان مرگ نياز آرم
باشد كه آن گذشتة شيرين را
بار دگر به سوي تو باز آرم.

November 3, 2004

r58baran@yahoo.com



گاهي وقتها تو هم مثل همه مي شوي، مثل همه آن روزمره گي ها ، آنقدر كه مي ترسي چشم در چشم آينه به خودت لبخند بزني ، مي ترسي

… اميد رستن از اين تيرگي جانفرسا هنوز با من هست …
خودت را فريب مي دهي .

دچار بايد بود … و گر نه زمزمه حيرت ميان دو حرف حرام خواهد شد.
تو را به خدا يك كم بزرگ شو

حلزون ! از كوه فوجي بالا برو اما آرام آرام.

فرصتي نيست ، فقط يك جمله ،… چقدر مي نويسي! ، گوش كن ، فقط يك لحظه.گوش كن ، پر كردن سطرهاي خالي زندگي يك نفري خيلي سخته ، هرچند… آبي دريا كجا ؟ كوير كجا ؟ دل دريايي گوشه گير كجا؟ …
+

مي گشتم دنبال يك كلمه كه جوابش را بدهم ، خسته شده بودم از اين لفاظي هاي عاشقانه
از اين دور باطل كه تمام شدني هم نبود
نمي توانستم به خودم دروغ بگويم ، حتي از رويايش هم مي گريختم
راستي چرا ما هميشه سكوت مي كنيم و آنها اينقدر راحت حرفشان را مي زنند؟
چرا ما انتخاب مي شويم و آنها انتخاب مي كنند؟
يعني زندگي اينقدر ناعادلانه است
چرا آن كسي را كه دوست مي داريم اينقدر بايد انتظارش را بكشيم ؟ تازه اگر واقعا از احساس ما با خبر باشد
چرا ؟
فقط به جرم دختر بودن ؟
اين يك حقيقت است ، يك حقيقت تلخ ، حتي براي من كه همه چيز داشته ام ، حتي ادعاي روشنفكري

فرقي هم نمي كند كجا باشي و چطور بينديشي ، اين همه واقعيت زندگي توست…