يك لحظه ....
هر كدام 100تومان ! …تماشاي روزنامه ها را رها مي كني ، سر مي گرداني تا صاحب صدارا از ميان آن همه شلوغي بيابي .كافيست يكبار ديگر خوب نگاه كني ، آن وقت مي بيني ، اينجا از مغازه هاي لوكس و ويترينهايي كه چشم هرعابري را خيره كند خبري نيست ، اينجا اصلاً چراغي نيست ، جايي كه گرانبها ترين كتابها ، از ناب ترين آدمهاي روزگارت را خواهي يا فت .ناب ترين كتابها از گرانبها ترين آدمها را در گوشه اي از خيابانهاي شَهرت حراج مي كنند.دست خودت كه نيست ، جلوتر مي روي ، رديف كتابها را روي روزنامه هاي تاريخ گذشته و آفتاب سوخته دنبال مي كني ، خم مي شوي ، يكي را برمي داري و ورق مي زني . نگاهت را به سمت دستفروش ميگرداني ، خاكستر سيگار دستفروش روي جلد كتاب مي افتد و تو انگار جلد آن كتاب باشي ، دلت عجيب مي سوزد… صداي دستفروش در سرت مي پيچد ، “ هر كدام 100تومان ! ” نگاهت با نام كتابها گره مي خورد همه اش كتاب مذهبي ست
….
اخمش را با لبخندي اجباري پاسخ مي دهي ، كتاب را مي گيري، برگه هاي تاخورده و جداشده را مرتب مي كني ، لااقل چند سالي از تاريخ آخرين انتشار آن گذشته است اما چاره اي نداري اين همان ويرايشي است كه استاد تدريس مي كند ! تحمل آن كتابخانه شلوغ را نداري، بيرون مي آيي اما محوطه دانشگاه شلوغ تر است ، چهره هاي آشنا و نا آشنا ، سه راهي پرديس و سلف و فني را رد مي كني ، نمي داني چرا
ما نام چند خيابان برايت تكرار مي شود ، به ياد عصرهاي پنجشنبه مي افتي !
هفته اي سه ساعت استفاده رايگان ! كارت را مي گيري، نمي داني از اينكه ديگر لازم نيست آن پله ها را بالا و پايين بروي و فيش بگيري خوشحال باشي يا از غم پروژه اي كه نه موضوعش را مي داني نه منابعش را ، غمگين .مصمم مي شوي همه منابع پروژه ات را از اينترنت بيرون بكشي اما نه آدرس درستي از سايتها داري نه آنقدر “زبان “مي داني. روزهاي اول سر ساعت حاضر مي شوي ، سه چهار دقيقه منتظر مي ماني تا آن كامپيوتر كذايي روشن شود ، آدرس سايت را تايپ مي كني ، صبر مي كني و صبر …نيمي از وقتت رفته است و تو هنوز هيچ مطلبي نيافته اي كه كامپيوتر كذايي قفل مي كند و دوباره سه چهار دقيقه تا شروع مجدد و باقي قضايا ! از اين دور باطل خسته مي شوي ، مي خواهي ايميلت را چك كني ، يكبار ، دوبار ، پنج بار و… ID ات را وارد مي كني اما خبري نيست ! عطايش را به لقايش مي بخشي و يكراست به سراغ اولين سايت تفريحي كه مي شناسي مي روي ، مي خواهي كليك كني ، اينترنت قطع مي شود !
[!!!]…
” من ، دانشجو ، هستم” اين جمله را با خودت تكرار ميكني و ساعتها از ميان آن راهروهاي مه آلود ميگذري!
با خودت مي گويي همه چيز در پايان است ! پايان نامه ات را هر طور كه شده تمام مي كني و فارغ التحصيل مي شوي .كتابهايت را روي هم مي چيني ، همه گذشته ات فريم فريم از مقابل چشمانت مي
گذرد ، آگهي هاي استخدام را زير و رو مي كني ؛ سنگيني كتابها را روي سينه ات احساس مي كني و همه آرزوهايت را مي بلعي.
[???]…
همه اينها را مي بيني ، قلمت را برمي داري ، مي نويسي و مي نويسي تا صدايت رساتر به گوش رسد .نشريه اي به پا مي كني ، همه مي خواهند تورا منصرف كنند ، اما تو مي نويسي .
خسته مي شوي اما باز مي نويسي ،
ديوار، ديوار، ديوار ، اما باز، مي نويسي .
روي ديوارها مي نويسي ، شمع قلم خاموشي نشناسد.
r58baran@yahoo.com
No comments:
Post a Comment