حساب همه سنگفرشها را داشت ،
آنگونه كه چشمان خيس و سياه شب،
حساب همه نقابها را داشتند.
برف مي باريد،
بي هيچ دغدغه اي از منفعت.
برف بر همه پشت بامها مي باريد.
زرق و برق خيابانها پشت كِركِره ها و دزدگيرها محبوس شده بود.
دستانش را از هم گشود،
نفسي عميق كشيد،
هنوز ، حساب همه سنگفرشها را داشت،
سايه اش صليب وار بر سنگفرشهاي تازه وتيره شهر نقش بست.
No comments:
Post a Comment