November 3, 2004

r58baran@yahoo.com



گاهي وقتها تو هم مثل همه مي شوي، مثل همه آن روزمره گي ها ، آنقدر كه مي ترسي چشم در چشم آينه به خودت لبخند بزني ، مي ترسي

… اميد رستن از اين تيرگي جانفرسا هنوز با من هست …
خودت را فريب مي دهي .

دچار بايد بود … و گر نه زمزمه حيرت ميان دو حرف حرام خواهد شد.
تو را به خدا يك كم بزرگ شو

حلزون ! از كوه فوجي بالا برو اما آرام آرام.

فرصتي نيست ، فقط يك جمله ،… چقدر مي نويسي! ، گوش كن ، فقط يك لحظه.گوش كن ، پر كردن سطرهاي خالي زندگي يك نفري خيلي سخته ، هرچند… آبي دريا كجا ؟ كوير كجا ؟ دل دريايي گوشه گير كجا؟ …
+

مي گشتم دنبال يك كلمه كه جوابش را بدهم ، خسته شده بودم از اين لفاظي هاي عاشقانه
از اين دور باطل كه تمام شدني هم نبود
نمي توانستم به خودم دروغ بگويم ، حتي از رويايش هم مي گريختم
راستي چرا ما هميشه سكوت مي كنيم و آنها اينقدر راحت حرفشان را مي زنند؟
چرا ما انتخاب مي شويم و آنها انتخاب مي كنند؟
يعني زندگي اينقدر ناعادلانه است
چرا آن كسي را كه دوست مي داريم اينقدر بايد انتظارش را بكشيم ؟ تازه اگر واقعا از احساس ما با خبر باشد
چرا ؟
فقط به جرم دختر بودن ؟
اين يك حقيقت است ، يك حقيقت تلخ ، حتي براي من كه همه چيز داشته ام ، حتي ادعاي روشنفكري

فرقي هم نمي كند كجا باشي و چطور بينديشي ، اين همه واقعيت زندگي توست…

No comments: