October 20, 2005
فرصت با هم بودن
كمي عقب تر مي ايستيم ، به چشم بر هم زدني همه آن چهار سال فريم فريم از مقابل چشمانمان مي گذرد. غمها وشاديها ، انگار همين ديروز بود كه دانشجو شديم ودانشگاه نقطه عطف زندگيمان شد ، جايي كه مي شد به آن قانع بود يا در جا زد ، نه! جايي كه بايستي حتماً حرفي براي گفتن داشته باشي و گامي براي برداشتن ، براي بالا رفتن ،براي صعود ،نه چپ نه راست ونه پايين. ما تصميم خود را گرفته بوديم ، يك جمع دوستانه و مصمم ،تا حرفي براي گفتن داشته باشيم ، تا حرفمان به گوشها برسد در اين سفر دوستان بسياري به ما پيوستند ، آمدنها و… و همه آنهايي كه عاشقانه ماندند و بي هيچ چشم داشتي اين جمع دوستانه را حفظ كردند . ادبيات ،نرم افزار ، شيمي ، ارتباطات ، معارف ، رياضي ، نساجي ، برق و… شايد هيچ سنخيتي ميانشان نباشد ، اما عشق نه رشته تحصيلي مي شناسد ، نه استاد و نه دانشجو . وجمع دوستانه ما نيز اينگونه بود وارمغان دوستيهامان چند نشريه و انبوهي از برگ هاي پراكنده، كه گاه بد جوري روي دستمان مي ماند ، نشريه اي كه همه دلخوشي ما بود، لابه لاي همه كتابها و جزوه هاي ما پر بود از طرح و كاريكاتور و مقاله و … مقالاتي كه گاه هيچ وقت تاييد(!!!!!!!) نشد ،
چه شبها كه بي خواب تايپ و صفحه آرايي و طرح روي جلد نبوديم.
ايده هاي بكر و ناب ، و حرفهاي نا تمام.
و حالا همه رفته اند ، همه فارغ التحصيل شده اند، همه آن آرمانها ي روشن ، آن قلمهاي جسور و عاشق .
با آنكه خوب مي دانم همه آنها هنوز هم مي نويسند ، اما دلم عجيب مي سوزد …
طعم گس آغازش را تلخي پايانش از يادمان بردآنروز ، روزي كه باورمان شد
نشريه ما در يك قدمي تعطيلي ست
....
مهم صداقت در چيزي ست كه مي نويسيم فرقي هم نمي كند در يك نشريه پر تيراژ باشد يا وبلاگي غريب و دلتنگ ،
رضوان . م/ سردبير
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment