October 23, 2005

حيات خلوت رويا

حالا ديگر هر بار چشمانت را مي بندي ، به او فكر مي كني
نمي داني چطور مي شود از پس انبوهي كليد و مدار و سيم
كسي را شناخت و احساسش كرد
تنها خاطره اي از چند نوشته كه لحظه ديدارش هم با تو نيست
اضطراب زمان و مكان نمي گذارد آنچه هستي باشي
تنها دلخوش به پيغامي ، لبخندي و تصويري
كه مي خواهي همه احساست را در چشمان او بيابي
آنوقت همه زندگي ات ، حيات خلوت رويايي مي شود مه آلود.
كاش آن سوي سيمها ، دنياي سيليكون باور كند
اين يك احساس كور نيست

رضوان.م

1 comment:

Anonymous said...

سلام خوبید؟چه خبر؟متن قشنگی بود...امیدوارم همیشه شادکام و موفق باشید...تا روز چهارشنبه فعلا خداحافظ...