April 9, 2004

بهار 1383
شيك و براق

خسته ،

گرسنه

آفتاب سوخته ...

می آمدند و می رفتند

+

اين تنها منظره هميشگی بود كه از پنجره كوچك زيرزمين ديده می شد .

از ميان آن نرده های روغن گرفته و تيره ،

سهم او از خيابان و همه آن دنيای لوكس ، تنها آمد و رفت كفشها بود .

+

او وصله می زد

همانگونه كه بريده های رؤيای شبانه اش را

و سوراخ كفشها را می پوشاند

آنگونه كه در ذهن كودكانه اش ، حفره های زندگی اش را .

+

وصله می زد و

وصله می زد

سوراخ ها را مي گرفت

فاصله ها را اندازه می كرد و در رؤيايش ،

چقدر فاصله آدمها كم بود

و حفره های زندگی اش ، ناچيز و بی مقدار

+

وصله می زد و

وصله می زد .



لبهای ترك خورده و آن لبخند كمرنگ ...



حالا غروب شده بود و باز آن رؤيای كودكانه

كاش همه كفشها نو بود ........................

رضوان .م 1381

No comments: