May 25, 2004

بهار 1383

r58baran@yahoo.com

خط تيره؛

وقتي هوس مي كنم بنويسم انگار چيزي راه نفسم را گرفته ، يك بغض كهنه ، كه حالا مي رود تا در كنجي خلوت ، جايي كه فقط خودت باشي و غمت ، فقط خودت و خدايت صورتت را خيس خيس كند. دلت مي خواهد روي همه چيز خط بكشي . روي همه چيز.
روي اين كتابهاي لعنتي كه مي خواستي همه آرزوهايت ، عشق و آرمانت را در آنها پيدا كني .چقدر بچه بودي ، چقدر بچه !
گمان مي كردي مي شود همه اينها را در آن كتابها ، در آن حرفهاي صدمن يك غاز جا داد؟
جنگ ، جنگ ، جنگ ... اين همه زندگي توست ، دلت مي خواهد روي اين تلويزيون لعنتي هم خط بكشي.
كاش همه چيز به اينها ختم مي شد .
دست خودت كه نيست چشم داري مي بيني ، اطرافت پر شده از يك مشت آدمهاي فقير ،
با جيبهاي پر از پول .
مي فهمي كه چه مي خواهم بگويم ؟ همه آدمهاي فقير ، بي آرمان.
كه فقر تنها نداشتن ناني براي خوردن نيست. نه ! فقر اصلا آن چيزي نيست كه ما مي شناسيم
فقر مي تواند حتي در نوع نگاه ما باشد ... فقر جايي در ذهن ماست.
حالت از همه آدمها يي كه تو برايشان همان ارزشي را داري كه يك پله ، يا ابزاري براي عبور بهم مي خورد.
از همه آنهايي كه احترام تو را ترس مي پندارند.
از همه آن تنديسهاي دانايي !!!
اگر هنوز رگه هايي از انسانيت در تو باشد ، اگر كمي منصف باشي آنوقت مي بيني بايد روي خودت هم خط بكشي .



No comments: