June 10, 2004

بهار 1383

r58baran@yahoo.com

مثل تو...

امروز پنجشنبه است، دلم مي خواهد رها شوم در خنكاي غروب و بي هيچ دغدغه اي چند ساعتي را براي خودم زندگي كنم ،چند ساعتي به دور از آن نقابهاي رنگارنگ ، رها از آن خميازه هاي ابدي ، چند ساعتي بدون ميز! بدون تشريفات و غرولندهاي متعارف .
غروب هميشه برايم حرفها دارد ، درست مثل باران .
اما غروبهاي پنجشنبه ، طعم عشق مي دهد و بوي پائيز ، اگر هنوز رگه هايي از كودكي ام در من نمرده باشد صداي موجهاي دريا را نيز خواهيم شنيد... دريا ، غروب ، پائيز .... غروب ، پائيز ، عشق ... اينها همه بوي فراق مي دهد ، مثل تو .
مثل تو و همه آن غروبهاي پنجشنبه .
مثل من ، مثل همه آن نگاههاي منتظر كه پرپر مي شود در صبح جمعه اي ديگر.
مثل تو ، كه بوي عشق مي دهي ، بي نياز از تظاهر و نيرنگ .
درست مثل همه آن غروبهاي پنجشنبه .
همه خسته اند.حرفي براي گفتن نيست...


اينجا نمي شود به آدمها زياد نزديك شد ، اينجا آدمها از دور دوست داشتني ترند


No comments: