January 30, 2006

....

زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
يارب مباد کس را مخدوم بی عنايت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت

در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کان جا
سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدايت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بی‌نهايت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت

اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم"
" جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت

No comments: