January 22, 2006

پابلو نرودا

نان را از من بگير،اگر مي خواهي

هوا را از من بگير،اما خنده ات را نه

گل سرخ را از من بگير

سوسني را كه مي كاري

اشكي را كه به نا گاه

در شادي تو سر ريز مي كند

موجي ناگهاني از نقره را

......................

بخند بر شب

بر روز،بر ماه

بخند بر پيچاپيچ خيابانهاي جزيره

بر اين پسر بچه كم رو كه دوستت دارد

اما آنگاه كه چشم مي گشايم و مي بندم

آنگاه كه پاهايم مي روند و باز مي گردند

نان را،هوا را

روشني را،بهار را

از من بگير

اما خنده ات را هرگز

خنده ات را هرگز

تا چشم از دنيا نبندم.

1 comment:

یاسر پوراسماعیل said...

هم خنده اش را از من گرفت هم اخمش را
حتی دلم برای اخمهایش تنگ شده
هم شیطنتهایش را از من دریغ کرد
و هم در گوشه نشستن و غمبار بودنش را
هم عشقش را هم نفرتش را
افسوس
...