بهار 1383
... آي آدمها
آي آدمها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد!
يك نفر در آب دارد ميسپارد جان.
يك نفر دارد كه دست و پاي دائم ميزند،
روي اين درياي تند و تيره و سنگين كه ميدانيد.
آن زمان كه مست هستيد از خيال دست يابيدن به دشمن،
آن زمان كه پيش خود بيهوده پنداريد،
كه گرفتستيد دست ناتوان را
تا تواني بهتر را پديد آريد،
آن زمان كه تنگ ميبنديد،
بر كمرهاتان كمربند،
در چه هنگامي بگويم من؟
يك نفر در آب، دارد ميكند بيهوده جان قربان!
آي آدمها كه بر ساحل بساط دلگشا داريد!
نان به سفره، جامهتان بر تن؛
يك نفر در آب ميخواند شما را.
موج سنگين را به دست خسته ميكوبد،
باز ميدارد دهان، با چشم از وحشت دريده،
سايههاتان را ز راه دور ديده،
آب را بلعيده در گود كبود و هر زمان بيتا بيش افزون،
ميكند زين آبها بيرون،
گاه سر، گه پا.
اي آدمها!
او ز راه دور اين كهنه جهان را باز ميپايد،
ميزند فرياد و اميد كمك دارد؛
آي آدمها كه روي ساحل آرام در كار تماشاييد!
موج ميكوبد به روي ساحل خاموش،
پخش ميگردد چنان مستي به جا افتاده بس مدهوش،
ميرود نعرهزنان. وين بانگ از دور ميآيد:
ـ «آي آدمها»...
و صداي باد، هر دم دلگزاتر،
در صداي باد، بانگ او رهاتر،
از ميان آبهاي دور و نزديك
باز در گوش آيد اين نداها.
ـ «آي آدمها…
نيما يوشيج
=============
No comments:
Post a Comment