January 25, 2006

پشت اين پنجره ها وقتي بارون مي باره...

داره بارون مياد -
همين طور كه فنجان چاي را از روي ميز بر مي داره
مي ره كنار پنجره
نمي دونم ياد چي مي افته
اما لبخند تلخي تو چهرش مي شينه
مي گم
هوا خوبه مگه نه؟
مثل وقتي شاملو مي خونه نگام مي كنه
مي گم هنوز هم مي نويسي؟
مي خنده و فنجان چاي رو سر مي كشه
:مي گم
ببين رضوان
...
.....
........
انگار حرفامو نمي شنوه
+
داره بارون مي ياد
دست مي كشه روي شيشه بخار گرفته
....
:مي گه

آخرين برگ سفر نامه باران اين است كه زمين چركين است

1 comment:

Anonymous said...

هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگي نشستم!